بسم رب الزهرا
کبوتر دلم هوای آسمان حرم کرده... مدتی است که کنج قفس چشم به راه دعوتت هستم . منی که جلد مهربانی های توام چگونه می توانم در هوایی جز هوای حرمت پر و بال باز کنم... چگونه می توانم آب و دانه خور حریمی جز حریم تو باشم . ببین که سنگ روزگار بال های مرا شکسته و راه پر پروازم را بسته... مخواه که دور از تو کنج قفس دلتنگی کز کنم . رخصت پرواز بده... رخصت بال زدن گرد گنبد طلایی ات، بگذار تا بال بگیرم در آسمان آبی بارگاهت و نفس بکشم با عطر مهربانی ات... مرغ دلم پر می زند گِرد ضریح و گنبدت در سینه ام عشق تو و در سر هوای مرقدت کنج قفس تنگ آمدم ، راضی مشو بر دوری ام بگذار بال و پر زنم تا آســـمان مشهدت هوای حریم تو و هوای حرم خواهرت دیوانه تر میکند دل دیوانه ام را... باید کوله ی عاشقی ام را پر کنم از دلتنگی هایم ، شاید راضی شوی به رسیدنم... دوری ات بغض شده در گلوی من و اشک در چشم هایم... دلم گوشه ای میخواهد دنج در صحن انقلاب ، میخواهم خلوتی داشته باشم با خودت... بعد آرام و سر به زیر بیایم و دخیل ببندم اشک های چشمم را بر پنجره فولادت و این چشم ها را تا همیشه وقف تو کنم... این اشک ها را تا همیشه وقف تو کنم... سر بگذارم روی شبکه های پنجره فولاد و لطف ومهربانی ات را در آغوش بکشم... من محتاج عطوفت توام شاهِ خراسان، میشود بازهم مرا راهی حرم کنی...؟ دلتنگ تو اَم شاه خراسان نظری کن بر چشم تر و حال پریشان نظری کن من لایق دیدار شما نیستم اما ای صاحبِ خانه ، تو به مهمان نظری کن |